قصابی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ؛ ﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ، ﻧﻪ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﮐﺮﺩﻥ، ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗـﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺭﺿﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ... ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ، ﺧـﺴـﺘـﻪ، ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻧﺎ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢﭼﺸﻤﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ، ﻣﺪﺍﻡ ﻫﺪﻓﻮﻥ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺭﻡﺻﺪﺍ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧـﻨﺪ ... ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻗﺒﻞ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

بهترین سخن و دلنشین ترین سخنی که تا حالا شنیدیده اید از کدام منبع بوده است؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلم گرفته دستان تو را و آدرس barooni84.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 1783
بازدید کل : 89083
تعداد مطالب : 200
تعداد نظرات : 89
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 200
:: کل نظرات : 89

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 99
:: بازدید ماه : 1783
:: بازدید سال : 5584
:: بازدید کلی : 89083

RSS

Powered By
loxblog.Com

قصابی
دو شنبه 4 دی 1391 ساعت 22:53 | بازدید : 2043 | نوشته ‌شده به دست رضـــــا | ( نظرات )

توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد...

یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله د
ارم...

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش...
همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا" به اندازه همین پول گوشت بدین آقا...

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان...

پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر... اشکالی نداره... ممنون...

قصاب آشغال گوشت‌های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم...

اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون می‌خواین؟

خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: سگ؟!!!

آقای جوان گفت: بله... آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!!

خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم میخوره...

آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟

خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچه‌هام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!

با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر...

خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟

جوون گفت: چرا مادر...

خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر...
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت............

دوستان گاهی خوبه یه تلنگری هم به خودمون بزنیم و از اصراف زیادی دست بکشیم





:: موضوعات مرتبط: عارفانه و حکیمانه , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: